دوستان عزیز،
جوالدوز هستم، دامت برکاته.
دماوند رو فقط توی عکسها و تلویزیون دیده بودم. هیچوقت از نزدیک با عظمتش برخورد نکرده بودم، تا اینکه یکی از انجمنهای دانشجویی برای تور دماوند و «دریاچه سدّ لار» آگهی کرد. انجمن از بچههای رشتهٔ عکاسی تشکیل میشد و یکی از شرایط حضور در این تور، داشتن دوربین عکاسی بود.
رفتم ثبتنام کردم و هر جوری بود یه دوربین «Zenith 122» گیر آوردم و یه حلقه فیلم ۳۶تایی هم خریدم و جمعه ساعت ۵ صبح میدون ونک کنار اتوبوس حاضر شدم. پاییز بود و هوا کمی سرد. صبح زود و ریزبارونِ فوارههای وسط میدون هم سردترِش میکرد. هر کی میرسید به اتوبوس، سریع میرفت بالا تا گرم بشه.
ما با هم رسیدیم، بهش تعارف کردم که بره بالا و اونم تعارف که نه شما بفرمایید که نمیدونم چی شد هر دومون با هم پامونو گذاشتیم روی پلهها. تن به تن شدیم. خودمو جمع کردم. اما انگار برق ۴۰۰۰ ولتی وصل کرده باشن بِهِم. از تو داغ داغ شدم. قبلاً ندیده بودمش، اما نگاه زیر چشمیاش و لبخندش موقع بالارفتن هیچوقت از ذهنم پاک نمیشه.
اون روزا سختگیری خیلی زیاد بود و به قول بچهها همیشه یه فاطی کوماندو از طرف حراست دانشگاه با گروههای دانشجویی همراه بود. باید حواسمو جمع میکردم. اما دست و پامو گُم کرده بودم. وقتی رفت بالا کمی صبر کردم تا از پاگرد بین راننده و شاگرد رد بشه و اونوقت رفتم توی اتوبوس.
دخترها رو جلو نشونده بودن و پسرها بعد از یه ردیف صندلی خالی، عقبِ اتوبوس بودن. هنوز یخ بچهها باز نشده بود و فقط پچپچهایی شنیده میشد. سلامی کردم و رفتم روی یه صندلی خالی نشستم. بالاخره همهٔ اونایی که ثبتنام کرده بودن، رسیدن و اتوبوس راه افتاد. صدای اتوبوس که در اومد، پچپچها کمکم بلندتر شد. حالا دیگه اتوبوس شلوغ شده بود. خیابونا خلوت بود و اتوبانِ همّت شرق و صدر و جاده دماوند. خیلی از بچهها که شب رو خوب نخوابیده بودن، چرت میزدن. و من از پشت سر فقط به او نگاه میکردم.
صندلی کناریش خالی بود. از حرکت سر روی گردنش میشد فهمید داره چرت میزنه. سرش سنگین شده بود. دلم میخواست برم کنارش بشینم و بگم: میتونید سرتونو بذارید روی شونههای من و بخوابید. از اون حسهای جَوونی و دیالوگای توی فیلما.
وقتی رسیدیم، هوا بهتر شده بود اما سوزِ کوهستان رو میشد حس کرد. دماوند عظمت خاصی داره. یه جور احترام داره. غرور میاره. تمام مدت حواسم به اون بود. خلاصه که اون روز ۳۶ تا عکس گرفتم که توی ۳۰ تاش اونو میشد دید. مدت کوتاهی بعد، فهمیدم که با خانوادهش کشور رو ترک کردن و کسی دیگه ازش خبری نداشت. الان بعد از ۲۰ سال نمیدونم اسم اون حس رو چی میشه گذاشت اما هرچه بود خیلی شیرین بود. یه حس ساده بود. اومد و رفت و تأثیر عمیق دوستداشتن رو باقی گذاشت.
امروز نمیخوام جوالدوز بزنم. البته اگر کسی دردی، سوزشی، چیزی احساس کرد بگرده ببینه سیخی، سوزنی، میخی چیزی نرفته باشه توی لباسش. از من نیست!… گفته باشم.
این خاطره رو تعریف کردم که بگم، وقتی مادربزرگا و پدربزرگامون از قدیما حرف میزدن و از سادگی میگفتن، توی دلمون بهشون میخندیدیم. میگفتیم: یه جوری میگن «اون وقتا» انگار فقط خودشون زندگی کردن. وقتی از صفا و معرفت میگفتن، بهمون برمیخورد و پیش خودمون فکر میکردیم چرا همش دارن از سادگی گذشته و پیچیدگی روابط امروزی حرف میزنن.
اما بیاید بالاغیرتاً یه نگاهی به دور و برمون بندازیم. چه چیزی جای اون همه سادگی و صفا رو پر کرده؟ همه چیزِمون مصنوعی شده. همه چیز بوی ماده و پول میده. همه دلشون میخواد تغییری در زندگیشون حاصل بشه اما کسی حاضر نیست از خودش شروع کنه، چرا… میکنه اما فقط میره سراغ ظاهرش. نگاه کن…همه صورتا مصنوعی شده. پسر و دختر. یه روزی خوندن فلان کتاب و دیدن بهمان فیلم رو به هم توصیه میکردیم، امروز استفاده از فلان کِرِم و آدرس فلان دکتر برای بوتاکس و فلان ژِل برای قُلمبه کردن لب و لوچه و امعاء و احشاء و اینجا و اونجا، شده نُقل محافل.
یه زمان عکسها همه دوتایی و سه تایی و دسته جمعی بود. دوستا کنار هم و خانواده دورِهم عکس مینداختن. اگر هم عکس تکی داشتی، دوربینو میدادی به دوستت و یا عشقت که ازت عکس بگیره. امروز باید به جَوونا التماس کنی بیان توی عکس دستهجمعی.
دیدین که، «سلفی»ش مُد شده و همه selfish شدن. لبای تزریقی رو جمع میکنه سمت موبایل و برای اینکه از فلانی عقب نیافته، ساعت ۳ نصفهشب پُست میذاره: «من و بیخوابی، همین الان تو رختخواب»، اونوقت لباس مهمونی تنشه با کفش پاشنه ۱۵ سانتی.
نمونهٔ این حرفام رو زیاد میشه توی فضای دیجیتال دید. تکرار نمیکنم. خواستم دوباره تلنگُری زده باشم. فقط کمی حسرت چیزی به نام گذشته مونده بود رو دلم. آخه چند روز پیش رفتم سمت شرق ونکوور و کوه Mount Baker رو از دور دیدم. یادم به دماوند و اون خاطرهٔ دوران دانشجویی افتاد. شبیه دماونده. اون طرف مرز و تو خاک آمریکاست. شاید یه روزی با یه تور دانشجویی رفتم سمت اون کوه و دوباره عاشق شدم. خدا رو چه دیدی…